بهونه بی بهونه

شعر ، نامه های عاشقونهِ ادبی ِنامه های که تو نخوندی

بهونه بی بهونه

شعر ، نامه های عاشقونهِ ادبی ِنامه های که تو نخوندی

رویا دیوونۀ دیوونه ها آخر دنیا بهت رسید

رویا دیوونۀ دیوونه ها آخر دنیا بهت رسید

 

سلام عزیزم. منم، رویا دیوونۀ دیوونه ها عاشق عاشقا دروغگوی دروغگوها دروغ گفتم من عاشق ترین عاشقا نیستم  تو عاشق ترینی تو منو بیشتر از من دوست داری بازم چون تو معلوم نیست کی هستی من کی هستم؟ یه کابوس که تو خونۀ رویا ها بزرگ شده میدونی رویاها اجازه ندارن به کابوسا نزدیک بشن یا وجود کابوسها رو تسخیر کنن آخه رویاها میتونن آینده رو پیش گوی کنن صادق و مهربونن. بر عکس کابوس ها و این برای کابوس ها ناخوشاینده داستان از اینجا شروع شد یه روز من از سر شیطونی یه رویا رو تنها گیر آوردم و ازش خواستم وجودمو احاطه کنه ابتدا صدای قلب تورو شنیدم تورو یه نظر فقط یک نگاه پشت تصویر اینه دیدم بعد وجود زندونی خودمو اول پشت چشمات و در درونت دیدم پس این آینده بود و من با یه رد نگاه عاشقت شدم من قانون  کابوس ها رو شکسته بودم اونهم نه یک بار بلکه چند بار اول اینکه به یک رویا نزدیک شدم دوم اینده رو دیدم سوم عاشق شدم چهارم تو منو شناختی چون اسممو صدا کردی همه کابوس ها از من بیزار بودن پس باید محاکمه میشدم  به خودم گفتم حالا که قرار زندونی بشم همون بهتر که پشت چشمای تو باشه پس تصمیم گرفتم فرار کنم به بهونۀ اینکه یه روز یه رویای شیرین رسیدن دو تا عاشق بشم پا به سرزمین رویاها گذاشتم اونها هم برای خودشون قانونای داشتن مثلا آیندۀ آدمو نباید مدیدیم یا فقط باید به ذهن میرفتیم چون ذهن تصویر چیزیه که قلب دوست داره و رویاها با قلب و دستوراتش کاری نداشتن قلب از چند تا در تشکیل میشه یکیش عشق به خداست که ما رویاها کیلیدشو نداریم یکی دیگه زندگی خصوصیه که ما کلیدشو داریم ولی غیر از بعضی مواقع که استسنا هم هست اجازه نداریم تو اون بریم ما در آینده رو هیچ وقت باز نمیکنیم بلکه خودش باید اتفاق بیفته بعد که به خاطره تبدیل شد یا به چیز خصوصی به درهای مربوطشون میرن خیلی زود اینا رو یاد گرفتم و من به ماموریت رفتم گشتم همهقلب ها رو گشتم مشکل من این بود که عاشق کسی شدم که بیشتر از یه رد نگاه و یه صدای قلب هیچی ازش به یاد نداشتم تا رسیدم به ماموریت یه آدمی که خیلی شبیه من بود اونم دنبال کسی میگشت که فقط اسمشو میدونست من باید رویای اونو کامل میکردم رفتم خدای من؛ من در اشتباهی وارد شدم چون به جای دکمۀ ذهن دکمۀ قلب رو زدم دلو زدم به دریا رفتم صداش آشنا بود این صدار و میشناختم این صدای قلب توه تو بهونۀ من همونی که دنبالش بودم عزیز من انگار تو هم از اومدن من اگاه بودی چون اینقدر میخندیدی که همه با تعجب نگات میکردن وقتی به قلبت رسیدم داشتن خاطره یه مسابقه رو از در آینده به ذهن میبردن انگار اتفاق افتاده بود ولی توی راه رفتن اون خاطره چندتا عکس افتاد عکسا تصویر یه دختر با چشمان درشت مشکی بود کنار تو اما جای تصویر تو سوخته بود خدایا این اتفاق هنوز نیفتاده بود. اه! این چه تقدیریه که من دارم چرا باید عاشق کسی باشم که جز یه رد نگاه هیچی ازش به یاد ندارم؟ چرا؟ حبس من ازاون موقع شروع شد. شبا که میخوابیدی من میومدم تو ذهنت من تورو پشت چشمات میدیدم اره من تورو هر شب میدیدم من همه جا میرفتم بعضی وقتا توی قلبت میخوابیدم اخه اونجا برای من امن ترین جا بود اخه کابوس نرسیدن من و تو دست از سرم بر نمیداشت واسه همین من میومدم تو دلت چون اونا از تو و صدای قلبت میترسیدن با صدای قلبت میخوابیدم با صدای قلبت بیدار میشدم همیشه من باهات بودم کافی بود دست تو بزاری رو دلت ومنو صدا کنی صدای منو میشنیدی اگه میخواستی منو ببینی میرفتی جلوی اینه چون تصویر چشمای من همیشه پشت قاب چشمات حک شده بود هر وقت دلت میگرفت و بغض میکردی این من بودم که از گوشۀ چشمای قشنگت قطره قطره آب میشدم ومیومدم پایین اون اشک تو نبود اون وجود من بود که به خاطر تو آب میشد من سالها اونجا زندگی کردم توی قلبت توی چشمت اما تصویر آینده خبر از این میداد که من دیگه باید میرفتم چون صاحب واقعی تو راه بود روز روز وداع بود برای اولین بار برات حرف زدم .. میدونم میدونم خیلی صبر کردی که من بیام ولی من یه رویام و تو یه ادمی من کجا و تو کجا من همدم شبای انتظارتم من مال اون وقتهام که فکر میکردی شاید یه روز برسم ولی عزیزم تو صدای منو هرگز نمیشنوی من هیچ وقت پا تو دنیا نمیزارم آخه من اگه به دنیای تو پا بزارم میمیرم جای من تو دل تو بود که حالا نیست ولی یه وقت نگران نباش من یه روز تو رو خواهم دید من دوست دارم پس به خاطر تو با دنیا میجنگم و آروم از دروازۀ قلبت بیرون اومدم چند روز بعد از اومدنم دلم برات یه ذره شد رفتم پیش ریس رویاها ازش خواستم که منو یه جور به تو برسونه اون پیشگوی کرد اما کامل به من نگفت فقط گفت آدمها خیلی بی وفان، بعد پرسید چقدر وقته اونو ندیدی گفتم ده سال و نیم به وقت دنیا آخه میدونید که زمان تو سرزمین رویا ها مفهومی نداره اونم برای اینکه کمکم کنه قول داد یه نامه برای خدا بنویسه وبعد بگه که چیکار میتونه برای من بکنه خدا هم جواب داده بود که صلاح نیست من به دنیا برم چون بین آدمها نا مهربونی و بی وفای زیاده. اما من گفتم: باید برم؛ من به دون او اینجا میمیرم! و ریس رویا گفت خدا گفته حالا که اصرار میکنی تورو به جای روح انسانی به کالبد آدمی میفرستم تا به وسیلۀ روح عشقت را نگاه کنی برو ولی دیگه نمیتونی بیای اینجا یا حتی به سرزمین کابوس ها برگردی و من قبول کردم بعد گفت تو به عنوان نیمۀ وجود او به دنیا میری به عنوان فرزند او اما برای اینکه جای ما رو به کسی نگی فقط چشماتو بینا میکنیم تو فرزند او میشی ومن که سراپا شوق بودم هر گز نفهمیدم چشم بینا یعنی چی؟ فقط میدونستم تا لحظه ای دیگه چهرۀ تو رو میبینم همونی که دوستش داشتم چند لحظۀ دیگه پدرم میشه ومن از او خیلی کوچکترم اما عیبی نداره بعدا بهت میگم من کی بودم! من تو رو میبینم و به جای خوابیدن در قلبت در کنار بسترت میخوابم ریس رویاها با چوب دستیش سه بار بر سرم زد و من در جای پر از آب بودم احساس خفگی میکردم با فشار به بیرون پریده شدم همه جا نور بود چه زیبای عجیبی ! یکی گفت دختره همون که من به خاطرش از قلب تو رفتم منو در آغوش گرفت نمیدونستم چرا احساس خوبی نسبت به او ندارم ؟از او متنفرم او منو از قلب پر محبتت جدا کرد صدای قدمهات رو میشنیدم اولین چیزی که دیدم خندۀ بلندت بود انگار باز منو شناخته بودی مثل اولین روز حبسم بعد همونی که آرزوش را داشتم چشماتو دیدم زیبا و درشت به رنگ شب بود سیاه سیاه  حالت صورتت گرد بود مثل همون تصویر دختره همونی که حدس میزدم اما موهای شقیقه ات کم خیلی کم سفید شده بود منو بغل کردی بوسیدی باورم نمیشد از شدت شوق گریه کردم بلند بلند اما تو میخندیدی چند سال گذشت من چند ساله شده بودم نمیدونم  زمان از دستم در رفته بود تو منو دوست داشتی بیشتر از من اما احساس میکردم با شما تفاوتهای دارم مثلا هر بار که میخواستم از سرزمین رویا بگم نمیشد نگاه نگران تو رو میدیدم نگاه ماتم زده؛شما حرکت میکردید اما من حتی دستهامو نمیتونستم تکون بدم هر بار که تلاش میکردم بی نتیجه میموند و از سر عجز گریه میکردم. اما باز خیلی راضی بودم چون تو رو میدیدم پیش تو میخوابیدم منو نوازش میکردی صدات رونمیشنیدم اما میدیدم که با من حرف میزنی و گاهی اشک میریزی گاهی از اینکه سرزمین رویاها را ترک کرده بودم پشیمون میشدم اما نگاه تو همون که عاشقش بودم همون که به خاطرش از همه چیز گذشتم منو امیدوار میکرد هرگز فراموش نمیکنم لحظه ای که به یه خونه ای که تازه فهمیدم به اون میگن خونۀ استثنای ها آخرین باری بود که تو رو دیدم نگات تو چشمام گره خورد دعا میکردم منو بشناسی من همونی بودم که سالاها پشت دروازۀ قلبت زندانی بود ولی نه باز هم منونشناختی رفتی مثل همون روز که من از قلبت رفتم اما تو با تردید رفتی و من مصمم چند سال گذشت لحظات عذابم میداد ندیدن تو داغونم کرد از سرزمین رویا خواهش میکردم کمکم کنند اما اونها برام خبر اوردن که نمیتوننن کاری کنن اونها گفته بودن انسانها بی وفا هستند التماس کردم اما نه اونها نمیتونستن. دیگه از رویاها هم خبری نبود حالا کاملا به یک دختر انسان تبدیل شده بودم دختری با چشمان درشت مشکی پس من تصویر آینده بودم. ناگهان به یاد خدا افتادم! چرا؟چرا من این همه سال از او از یاد او قافل شده بودم به درگاهش التماس کردم که به حق عشق منو به حالت اولیه ام بر گردونه تا من دوباره بشم رویا اما هر بار جواب خدا سکوت بود انگار میخواست حسابی درس بگیرم به خدا گفتم خدایا میدونم من مقصرم اما من دوستش داشتم من به عشق اعتماد کردم .تا اینکه خدا جواب منو داد باورم نمیشد من وسیلۀ امتحان تو بودم چون تو سالها منتظر بودی تا من پیدام بشه بعد که ازدواج کردی سالها فرزند نداشتی و بعد که پدر شدی قدرشو ندونستی تو از خدا غافل شدی و گناه من عشق نبود بلکه فراموشی خدا بود خدا گفت اگر همون سالها ازش میخواستم منو بر میگردوند و روح واقعی رو همون که من به جاش به دنیا اومدم و به جام میگذاشت اما من غافل شدم. پس خدا رو پیدا کردم ازش خواستم منو سالم کنه تا تورو پیدا کنم و بعد از گفتن حقیقت اینکه من کی بودم دوباره به سرزمین رویاها برگردم  و بازم پشت چشمات حبس بکشم انگار قسمت من این بود که دیگه نبینمت ظاهرا خیلی دیر شده بود چون تو دیگه تودنیا نبودی تو مرده بودی باورم نمیشد تو؛ عشق من؛ منی که عاشق صدای قلبت بودم هنوزهم دوستت داشتم هنوز دیونه کننده. از خدا خواستم منو به جای سرزمین رویاها به تو برسونه.... و این که الان پیشت نشستم ودستات روی دستمه از مهربونی خداست بهونۀ قشنگم... این پایان یه داستان بود ما هممون دنبال کسی میگردیم که فکر میکنیم بهش نمیرسیم یا نرسیدیم اما ما میرسم ولی نمیتونیم پیداش کنیم نمیدونیم کجاست من بهتون میگم گاهی پشت چشماتون گاهیم رو تفکرات خستتون شما هم دستتونو بزارین رو قلبتون صداش کنید جوابتونو میده ؛اون هر کس میتونه باشه شاید من باشم که راهی جز حبس ندارم...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
آسمون ابری یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:33 ب.ظ http://sarab-man

دنیا فقط ابد این دنیا به هیچ کس وفا نداره

فاطمه سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:01 ب.ظ http://tamashai,blogf.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد