من!
چشمهایت را ببند من برایت لالای میگویم و برای لبانت همیشه دعا میکنم...
من به جای چشمهایت همیشه اشک میریزم و برای لبخندهایت گاه گدار میمیرم...
من برای رسیدن به دستانت تب میکنم و برای دیدن خندهایت خدا خدا میگویم...
لبهایت را ببند تا از سرخی آن کمی به رزها قرض دهم و آنگاه گلبرگها را یکی یکی ببوسم...
دست هایت را به من بسپار تا با آن پلی از رنگین کمان عشق بسازم و آن را به آسمان هدیه کنم...
دلت را به من بده تا با آن به زمستان جان دوباره دهم بعد آن را تا آخر عمر در سینه ام حبس کنم... |