من مردم .....

من مردم .....

در مکانی که وسعتش یک رویاست

من و جنگ افکارم

که از کوچکترین سوراخ ذهنم فرار کردند

تو و آن لحظه تلخ

که در آن چشمهایت را تا ابد میبندی

عکس های ما و طناب دار

که واصل بین من و توست

در آن اتاق مبهم و طوفان زده

کسی مرا آرام فریاد میکشد

کسی که شیطنت انگیز تو را میخواند

و مرا از درون بهم میریزد

کسی با تمسخر میگوید:

سهم تو از بودنش جدایست

سهم تو در زندگی تنهایست

 و آرام میخندد ....

اولین گره طناب را

بیاد سهم مرده ام میزنم

و کسی آرام و متین میگوید

سهم تو یادت نیست؟

سهم تو یک روز بارانیست

گره ی اول را

 در یاد سهم روزهای با تو بودن باز میکنم

و صدا

باز فریاد کنان میگوید:

سهم تو تنهاسیت

سهم تو تنهاسیت....

ذهن من در جنگ است

دست من در گره کند

بغض خفته ای مرا میشکند

این صدا ها میسوزاند از سرم تا جگرم

سقف اتاق بلند

یک طناب دار؛ آماده

قلب من در طبش

ذهنم هنوز در جنگ دو فکر دیوانه

در درونم یکی فریاد زنان میگوید:

سهم تو تنهایست

دیگری میگوید:

سهم تو سرشار از زیبایست..

روی چهار پایه

 و طنابی که به دور گردنم میچرخد

عکس تو از دستم می افتد

 تو در آن مرا نگاه میکنی

و با تبسمی عجیب میخندی

 در ذهنم

در بین این همه غوغا

به دنبال آرزوهایم میگردم

در درونم یک نفر میگوید : ...

آرزویت مرده.....

 بغض خفته ام بیدار میشود

 و چشمهایم از اشک خیس

همه چیز آماده

چهار پایه بی چهار پایه

ده نفس تا مرگم فاصله است....

لبانم میجنبد وصدا میسازد

تند تند میگوید:...

سهم من حس قشنگ عشق است

سهم من آن روز پایزیست ؛

که دو چشم شیدا صدایم میکرد

سهم من یک دنیا خاطره بود

همۀ هستی من در خود اوست

 سهم من رفتن اوست

سهم من صدای مواج یه مرد

که در آخرین نفس گفت :

 (( دوستت میدارم.... ))

دهمین نفس گذشت

من مردم......