گره ی اول را
در یاد سهم روزهای با تو بودن باز میکنم
و صدا
باز فریاد کنان میگوید:
سهم تو تنهاسیت
سهم تو تنهاسیت....
ذهن من در جنگ است
دست من در گره کند
بغض خفته ای مرا میشکند
این صدا ها میسوزاند از سرم تا جگرم
سقف اتاق بلند
یک طناب دار؛ آماده
قلب من در طبش
ذهنم هنوز در جنگ دو فکر دیوانه
در درونم یکی فریاد زنان میگوید:
سهم تو تنهایست
دیگری میگوید:
سهم تو سرشار از زیبایست..
روی چهار پایه
و طنابی که به دور گردنم میچرخد
عکس تو از دستم می افتد
تو در آن مرا نگاه میکنی
و با تبسمی عجیب میخندی
در ذهنم
در بین این همه غوغا
به دنبال آرزوهایم میگردم
در درونم یک نفر میگوید : ...
آرزویت مرده.....
بغض خفته ام بیدار میشود
و چشمهایم از اشک خیس
همه چیز آماده
چهار پایه بی چهار پایه
ده نفس تا مرگم فاصله است....
لبانم میجنبد وصدا میسازد
تند تند میگوید:...
سهم من حس قشنگ عشق است
سهم من آن روز پایزیست ؛
که دو چشم شیدا صدایم میکرد
سهم من یک دنیا خاطره بود
همۀ هستی من در خود اوست
سهم من رفتن اوست
سهم من صدای مواج یه مرد
که در آخرین نفس گفت :
(( دوستت میدارم.... ))
دهمین نفس گذشت
من مردم......