وسوسۀ یک بوسه
یه نویسنده یه خالقی بود
شروع کرد نوشتن زندگی خوب
توی اون یه آدمو یه حوا بود
آخه نویسندۀ ما جز خدا نبود
الانه قرن چنه نمیدونم
کی نویسندۀ غمه نمیدونم
به خودم میگم که این آخریشه
آخرین بوسه ای که بهت میدم
ولی وسوسه بازم دلمو ربود
منو برد به گذشته های خیلی دور
توی وسوسه ای که با آدم بود
همون سیبی که اونو از بهشت روند
همونی که خدا به خاطرش اونو زندونی کرد
توی دست نوشته های روزگار پوچ
زندگی که واسۀ ما خوب بود
آخه توش یه روز ما رو به هم رسوند
بیچاره اونای که اسیر شدن
توی دست نوشته های بینشون
شایدم خدا قلمشو داد به زمین
آخه اون شده خالق همین
آدما همدیگرو دوست ندارن
واسه هم از شیرینی غصه میگن
اما چشمای تو یه چیز دیگن
آخه تو فرشته ای اونا بدن
من تو رو فقط واسه خودم می خوام
اونقده دوسش دارم اونکه تو روبه بنده داد
فکر کنم وقتی روزگارزندگیمو نوشت
هواسش پرت بود آخه خیلی خوب نوشت
من که باید میشدم کابوس غم
حالا اسم من شده رویای شب
کاش میشد چشماتوهرگز ندید
که واسه ندیدنش نشم مریض
هر دفه میگم که این آخریشه
آخرین بوسه ای که بهت میدم
اما اون نگا مثل وسوسه ان
شایدم تو شیطونی بلای من
تو لبات خیلی قشنگه عزیزم
مثل سیبی که شدش وسوسۀ غم
|