بهونه بی بهونه

شعر ، نامه های عاشقونهِ ادبی ِنامه های که تو نخوندی

بهونه بی بهونه

شعر ، نامه های عاشقونهِ ادبی ِنامه های که تو نخوندی

اگه خریت خوب بودِ دو

اگه خریت خوب بودِ دو

این فصل بازم زمستونه،این ماه بازم بهمنه، این روز بازم هیجدهمه ومن....

هنوز دارم واسه یه اسم ناشناس شعر میگم....

این سال هشتادوشیشه، این ماه تولدمه، این روزمن نوزده ساله میشم

 و من هنوز میخوام عاشق بشم.....

دوباره نمیخوام بگم این روزو این ماه، میخوام  بگم بازم دلم گرفته... کسیم نفهمیده تو کی بودی... کسی هم نمیفهمه چرا واست گریه میکنم؟؟؟؟ امروزمیخوام بگم اگه خریت خوب بود.... ولی ... دیگه نمیگم... چون بودمو؛ حالا میخوام بگم...

بی خیال کلاغای که از بالای سرم رد شدنو من گفتم کاش خبرش از تو باشه. داد زدمو گفتم خوش خبر باشی کلاغ. بی خیال خوابای که دیدمو وقتی بیدار شدم گفتم کاش تعبیرش تو باشی. بی خیال فالای که گرفتمو گفتم شاید تو فالم بگه آینده مال من میشی. بی خیال نزرای که کردم که تو یه روز پیدا بشی. بی خیاله پیش دعا نویس رفتنو دعا معا کردن، بی خیال اشکای که تو دوریت ریختمو بی خیاله تولدم

 من تو رو میخوام...

بهونۀ بی بهونه

بهونۀ بی بهونه

 

نرو عزیزم…. تو که میدونی من بی چشمات میمیرم !

نرو قشنگم…. نفس کشیدنم بی تو برام سخته!

 نرو بهونۀ بی بهونه زندگی بی تو هرگز نمیگیزره ...نرو که رفتنت برام خیلی سخته.

میگی کاش میشد چشمارو بست و واقعا عاشق شد! چرا وقتی عاشق شدم دعا کردم کاش گرفتارت نشده بودم ؟ چرا وقتی کنارتمو دستات تو دستم ،بازم دلم برات تنگ میشه؟

 عزیزم ....چرا لحظلۀ خداحافظی چشام پر از اشکه ؟ چرا اسمت که میاد انگار پا برهنه دارم تو بهشت میدوم؟

 چطور عطر تنت دیونم میکنه؟! نمیشناسمت، اما دلم برات خیلی تنگ میشه؛ من کجا عاشقت شدم که خودم نفهمیدم .....

من مردم .....

من مردم .....

در مکانی که وسعتش یک رویاست

من و جنگ افکارم

که از کوچکترین سوراخ ذهنم فرار کردند

تو و آن لحظه تلخ

که در آن چشمهایت را تا ابد میبندی

عکس های ما و طناب دار

که واصل بین من و توست

در آن اتاق مبهم و طوفان زده

کسی مرا آرام فریاد میکشد

کسی که شیطنت انگیز تو را میخواند

و مرا از درون بهم میریزد

کسی با تمسخر میگوید:

سهم تو از بودنش جدایست

سهم تو در زندگی تنهایست

 و آرام میخندد ....

اولین گره طناب را

بیاد سهم مرده ام میزنم

و کسی آرام و متین میگوید

سهم تو یادت نیست؟

سهم تو یک روز بارانیست

گره ی اول را

 در یاد سهم روزهای با تو بودن باز میکنم

و صدا

باز فریاد کنان میگوید:

سهم تو تنهاسیت

سهم تو تنهاسیت....

ذهن من در جنگ است

دست من در گره کند

بغض خفته ای مرا میشکند

این صدا ها میسوزاند از سرم تا جگرم

سقف اتاق بلند

یک طناب دار؛ آماده

قلب من در طبش

ذهنم هنوز در جنگ دو فکر دیوانه

در درونم یکی فریاد زنان میگوید:

سهم تو تنهایست

دیگری میگوید:

سهم تو سرشار از زیبایست..

روی چهار پایه

 و طنابی که به دور گردنم میچرخد

عکس تو از دستم می افتد

 تو در آن مرا نگاه میکنی

و با تبسمی عجیب میخندی

 در ذهنم

در بین این همه غوغا

به دنبال آرزوهایم میگردم

در درونم یک نفر میگوید : ...

آرزویت مرده.....

 بغض خفته ام بیدار میشود

 و چشمهایم از اشک خیس

همه چیز آماده

چهار پایه بی چهار پایه

ده نفس تا مرگم فاصله است....

لبانم میجنبد وصدا میسازد

تند تند میگوید:...

سهم من حس قشنگ عشق است

سهم من آن روز پایزیست ؛

که دو چشم شیدا صدایم میکرد

سهم من یک دنیا خاطره بود

همۀ هستی من در خود اوست

 سهم من رفتن اوست

سهم من صدای مواج یه مرد

که در آخرین نفس گفت :

 (( دوستت میدارم.... ))

دهمین نفس گذشت

من مردم......