اوج دنیا
میشی ناخدای چشمام
وقتی که بارونی میشه
کاش تو لحظه هام میموندی
تا ابد به پشت شیشه
****
میگی عاشقی همیشه
به هوای من میخونی
من میدونم توی چشمات
همیشه هست نگرونی
****
توی قلب تو مهره
مهر میگم نه مهرۀ مار
تو گل خوش آب و رنگی
مثل دریا واسۀ ماه
*****
دستای تو همیشه وصله
واصل خورشید و دریا
عهد عشقمون همین بود
رسیدن به اوج دنیا
حسادت
بهش حسادت میکنم
وقتی همش پیش اونی
کاشکی منم آینه بودم
تا همیشه تو من بودی
بهش حسادت میکنم
چیزی که از قلب میدونه
کاشکی منم یه آه بودم
از غم قلبت بدونه
بهش حسادت میکنم
وقتی تنفس میکنی
کاشکی منم هوا بودم
تا منو احساس بکنی
بهش حسادت میکنم
به چیزی که از خودته
کاشکی منم روح بودم
همیشه توی تنته
بهش حسادت میکنم
به کسی که باش میمونی
کاشکی که من مال تو شم
همیشه پیشم بمونی
یه نویسنده یه خالقی بود
شروع کرد نوشتن زندگی خوب
توی اون یه آدمو یه حوا بود
آخه نویسندۀ ما جز خدا نبود
الانه قرن چنه نمیدونم
کی نویسندۀ غمه نمیدونم
به خودم میگم که این آخریشه
آخرین بوسه ای که بهت میدم
ولی وسوسه بازم دلمو ربود
منو برد به گذشته های خیلی دور
توی وسوسه ای که با آدم بود
همون سیبی که اونو از بهشت روند
همونی که خدا به خاطرش اونو زندونی کرد
توی دست نوشته های روزگار پوچ
زندگی که واسۀ ما خوب بود
آخه توش یه روز ما رو به هم رسوند
بیچاره اونای که اسیر شدن
توی دست نوشته های بینشون
شایدم خدا قلمشو داد به زمین
آخه اون شده خالق همین
آدما همدیگرو دوست ندارن
واسه هم از شیرینی غصه میگن
اما چشمای تو یه چیز دیگن
آخه تو فرشته ای اونا بدن
من تو رو فقط واسه خودم می خوام
اونقده دوسش دارم اونکه تو روبه بنده داد
فکر کنم وقتی روزگارزندگیمو نوشت
هواسش پرت بود آخه خیلی خوب نوشت
من که باید میشدم کابوس غم
حالا اسم من شده رویای شب
کاش میشد چشماتوهرگز ندید
که واسه ندیدنش نشم مریض
هر دفه میگم که این آخریشه
آخرین بوسه ای که بهت میدم
اما اون نگا مثل وسوسه ان
شایدم تو شیطونی بلای من
تو لبات خیلی قشنگه عزیزم
مثل سیبی که شدش وسوسۀ غم
پوچ
من تو را در یک باغچه اقاقیا
در یک دنیا خاطره
که هنوز خاطره نشده اند
در یک کوچه فریاد
من تو را در صدای قلب جنینی
شاید،
اشکهای یتیمی پیدا کردم
نبض صدای مواج تو را
به گلایه های به اشد مجازات محکوم شده گره میزنم
من تو را با بی خیالی باد،
و قلب نگاه مرده
محک میزنم
تو شرمساری را از قاصدک های له شده دزدیدی،
یا حقایق فراموش شده!!!!
اما من....
تو را در آخرین آرزوی یک عاشق
در تقلای بی اثر یک تلاش
در شعرهایم
پشت گیومه ها
و کاماهای در انتظار
شاید در پشت نقطه های همین شعر
گم کردم
بعد از گم شدنت هر شب
من وستاره ها
و سوسوی افکار
که از کوچکترین سوراخ فکر فرار کردند
به تو فکر میکنیم
و من
بیاد لبخند های مردۀ لبت
بیاد آخرین حرفهای نگفته یمان
که بینمان نشستند اما گفته نشدند
اشک میریزم
تو کجای زندگیم
در کدام پیچ خاطره گم شدی
که هنوز
در پایان این شعر پیدا نشدی...
رویا...
خیالگو
دیروز یه چشمای دیدم
نگاش برام غریب بود
اما حالت اون چشا
خیلی باتو شبیه بود
اینقده نگاش کردم
که طفلی ترسیدو رفت
آخه من غافل بودم
تو نبودی اون که رفت
این اولین خیانت
نگاه به یه غریبه
ببخش آخه عزیزم
نگاش به تو شبیه
روز بعد همون روز
توی خیابون بودم
نمیدونم چی شد که
اون به کنارم اومد
بوی تنش همون بود
عطری که تو میزدی
عطر گل اقاقیا
با یاسمن آبی
اینقده بوش کشیدم
که به خودش میلرزید
به خیالش من دیونم
تند رفت خیلی ترسید
این دومین خیانت
راه رفتن با غریبه
نکنه یه آشنای
منو دنبالش دیده
رفته بودم خیابون
واسه خرید عیدی
خدای من چی دیدم
موهای خیلی مشکی
دست کشیدم رو موهاش
تا که بهش رسیدم
بیچاره اون پس افتاد
چون دنبالش دویدم
چیکار کنم عزیزم
هرکی یه خوبیتو داره
فقط توی که همرو
خدا بهت یکجا داده
از مهربونیو معرفت
تو از همه سرتری
حتی تو یه بی وفای
تو از همه بیشتری
دیگه قسم خوردم
پا نزارم خیابون
آخه به من میگن
دیونه خیالگو
اعدامم کنید، جرمم قتله.
کشتمش؛ تو دلم خاکش کردم. بیاید تجسس کنید، قلبمو بگردید میبینید مرده. سه چهار روزه که خاکش کردم، انگیزه قتلم عشقه وسوسه کننده هم هوسه، شروع ماجرا یه نگاه بود، گناهم دوست داشتن، اذیتاش بیوفای بودو جرمش خیانت . ذلم کرد، خردم کرد، ترکم کرد، منم کشتمش....
قانون خیانت
- من از عاشقی متنفرم دیدی میگه عاشقه و چه راحت رها میکنه. نه من از عشق بدم میاد. کی توی این عالم از همه عاشق تره بیاد تا من ثابت کنم غیر از توی کتابا عشق وجود نداره این دیگه چه صدایه ؟ این صدای کیه؟میگه ده دقیقه از حالا وقت داری تا با خالق عاشق مهربان حرف بزنی ؛چه دروغ بزرگی کی تا حالا با خدا حرف زده که من دومیش باشم کی داره منو اذیت می کنه؟
+
-معلومه که نه پس چرا من نمیبینمت؟
+چون من توی قلبتم تو گفتی که کسی عاشق نیست خوب من هستم وعشقی که توی قلب شماست نماد کوچکی از عشق منه.
- من عاشق نیستم از عشق هم میترسم وهم بدم میاد
+دلیل خاصی نداره من مطمئن هستم.
-خدایا چه دلیلی بالا تر از اینکه عشقو به بازی میگیرن و به اسم عشق همه کار میکنن تازه میگن این حق ماست.
+این عشق نیست هوسیست از سر ناچاری و هر کس با عشق بازی کنه خودش نابود میشه.
- خدا عاشقی کور وکره پس چرا آدمها عاشق میشن؟
+اونی که کور وکر میشه عاشق نیست میخواد دیونگیو امتحان کنه.
- خدا چرا آدما وقتی ازعاشقی سرد میشن فقط نفرین میکنن!
+
-قانون عشق؟
+ وقتی عاشق شدی اول آرامش داری.هیچ وقت از رفتنش دلسرد نمیشی هرگز نفرینش نمیکنی...
- خدایا این امکان نداره!
+مگه شما وقتی دلی رو میشکنید عرش من از فریاد آه دل میسوزه من نفرین میکنم مگه وقتی توبه میکنی و باز بر میگردی من دلسرد میشم مگه وقتی من شما رو از خاک بیجونی به وجود آوردم با وجود اینکه می دونستم اکثر شما روی نمیارید دچار تشویش شدم
- خدایا ما آدمها اینارو نمیدونیم.
+چرا می دونید!!! اما چون عشقتون با هوس همراهه به روی خودتون نمیارید.
- خدا چرا دیروز که کلی از آدمها تو جاهای مختلف از این کره کوچیک داشتن دعا میکردن عشقشون به کسی که دوست داره نرسه دعاشون مستجاب نکردی؟
+این گناه کوچیکی نیست که بشه به راحتی از کنارش گذشت اونی که دعا می کنه به یه صورت گناه می کنه اونی که رها میکنه به یه صورت دیگه.
- وای چه طور ممکنه؟
+من دو راه به شما نشون دادم راه خوبیها راه بدیها انتخاب با شماست.اونی که به راه خوب میره من تا آخر عمرش دوسش دارم و ازش غافل نمیشم همین طور اونی که راه بد میره ،حالا تغییر توی چیه؟اونی که خوب بود میره بهشت اونی که بد بود میره جهنم انتخاب با توه این خلاف اونی که دعا میکنه پس گناه میکنه چون نمیذاره عشقش انتخاب کنه و اما اونی که رها میکنه عهد رو شکسته و من بی وفایو دوست ندارم.
-آه من از عاشقی بدم میاد همه دروغگو هستند.
+ نه من تورو از عشقی پاک بوجود آوردم تو از عشق ساخته شدی چطور ممکنه از عشق بدت بیاد؟ تو نتونستی عشقو درک کنی چون تا اسمشو آوردی گفتن برات زوده در صورتی که عشق،زمان مکان وسن خاصی لازم نداره و تاعاشق واقعی نباشی لذتشو درک نمیکنی،عشق مادر به کودک یا بر عکس نماد کوچکی از عشق من به مخلوقامه میدونی تو از چی بدت میاد تو از سر چشمۀ درو غ از خیانت بدت میاد!
-خدا خیانت یعنی عاشق به معشوق بیوفای کنه چه ربطی به دروغ داره؟
+شما آدمها وقتی دروغ میگین؛غیبت میکنین؛بیوفای و مال اندوزی میکنین همدیگرو میکشین و هر گناه دیگه ای که انجام میدین هم به خودتون هم به عشق وهم به من خیانت کردین.
- خدا پس بزار راستشو بگم من به تو خیانت کردم!من یه نفررو دوست دارم هر روز برای سلامتیش پیشت دعا می کنم اینقدر دوسش دارم که کسی به اندازۀ من دوسش نداره تا حالا بهش خیانت نکردم اینقدر دوسش دارم که دلم دیگه جا نداره هر روز پنجره رو به خاطرش باز میزارم تا ببینمش براش شعر میگمو شعر میخونم براش گل میچینم اما من نمیدونم اون کیه؟
+تو که می گفتی از عشق بدت میاد!
- آره بدم میاد،اما عشقهای که از قانون تو پیروی نکنه. تازه برای همینه که سعی برای پیدا کردنش نکردمو منتظر بودم اون یه روز پیداش بشه چون از عشق میترسیدم اما حالا با قانون عشق تو ازعشق نمیترسم.
صدای تیک تاک ساعت میاد و این یعنی دیگه صدای خدا رو نمیشنوم..............
خدا تو نزدیکی به من چون عاشقی و من احساست میکنم چون عاشقتم. من به تو قول میدم که از قانونت برای همیشه پیروی کنم،من اونو پیداش میکنم تو عاشقش کن............
نگی نگفتما...!
اینجا شبها سوت وکوره
مهربونی توی دلها نمیمونه
زندگی پر از تلاطم توی روده
دیدن دور دنیا خیلی دوره
اینجا عاشق یعنی مرده
تو نگاها جون سپرده
اینجا زندگی همینه
نفرت تو دلا همیشگیه
اینجا خورشید بی فروغه
باز میگم محبت نمیمونه
اینجا سرزمین نوره
اما نور اینجا بریده
واسه حرفای دروغه
که دلا اینجا میمیره
واسه همینه که دل میگه
عاشق چشات نمیشه
باید دل چشاشو ببنده
وقتی چشمای مثل تو میبینه
آره دل اینجا میمیره
چون که عاشق تو بوده
دل میگه دوست نداره
ولی اینجوری نبوده
دل همیشه با تو بوده
حتی لحظه های رفته
دل من حرفاشو گفته
که یه وقت نگی نگفته
واسه چشمای تو بوده
هر چی رو که دل میگفته
دوست داره دل اسیره
بیتو نیستش دل میمیره
دل میگه دوست نداره
ولی تا آخرش با هاته
آره آره برات میمیره
به زبون میگه نمیره
اما عاشق تو بوده
ای صدای نشنفته
سلام عزیزم. منم، رویا دیوونۀ دیوونه ها عاشق عاشقا دروغگوی دروغگوها دروغ گفتم من عاشق ترین عاشقا نیستم تو عاشق ترینی تو منو بیشتر از من دوست داری بازم چون تو معلوم نیست کی هستی من کی هستم؟ یه کابوس که تو خونۀ رویا ها بزرگ شده میدونی رویاها اجازه ندارن به کابوسا نزدیک بشن یا وجود کابوسها رو تسخیر کنن آخه رویاها میتونن آینده رو پیش گوی کنن صادق و مهربونن. بر عکس کابوس ها و این برای کابوس ها ناخوشاینده داستان از اینجا شروع شد یه روز من از سر شیطونی یه رویا رو تنها گیر آوردم و ازش خواستم وجودمو احاطه کنه ابتدا صدای قلب تورو شنیدم تورو یه نظر فقط یک نگاه پشت تصویر اینه دیدم بعد وجود زندونی خودمو اول پشت چشمات و در درونت دیدم پس این آینده بود و من با یه رد نگاه عاشقت شدم من قانون کابوس ها رو شکسته بودم اونهم نه یک بار بلکه چند بار اول اینکه به یک رویا نزدیک شدم دوم اینده رو دیدم سوم عاشق شدم چهارم تو منو شناختی چون اسممو صدا کردی همه کابوس ها از من بیزار بودن پس باید محاکمه میشدم به خودم گفتم حالا که قرار زندونی بشم همون بهتر که پشت چشمای تو باشه پس تصمیم گرفتم فرار کنم به بهونۀ اینکه یه روز یه رویای شیرین رسیدن دو تا عاشق بشم پا به سرزمین رویاها گذاشتم اونها هم برای خودشون قانونای داشتن مثلا آیندۀ آدمو نباید مدیدیم یا فقط باید به ذهن میرفتیم چون ذهن تصویر چیزیه که قلب دوست داره و رویاها با قلب و دستوراتش کاری نداشتن قلب از چند تا در تشکیل میشه یکیش عشق به خداست که ما رویاها کیلیدشو نداریم یکی دیگه زندگی خصوصیه که ما کلیدشو داریم ولی غیر از بعضی مواقع که استسنا هم هست اجازه نداریم تو اون بریم ما در آینده رو هیچ وقت باز نمیکنیم بلکه خودش باید اتفاق بیفته بعد که به خاطره تبدیل شد یا به چیز خصوصی به درهای مربوطشون میرن خیلی زود اینا رو یاد گرفتم و من به ماموریت رفتم گشتم همهقلب ها رو گشتم مشکل من این بود که عاشق کسی شدم که بیشتر از یه رد نگاه و یه صدای قلب هیچی ازش به یاد نداشتم تا رسیدم به ماموریت یه آدمی که خیلی شبیه من بود اونم دنبال کسی میگشت که فقط اسمشو میدونست من باید رویای اونو کامل میکردم رفتم خدای من؛ من در اشتباهی وارد شدم چون به جای دکمۀ ذهن دکمۀ قلب رو زدم دلو زدم به دریا رفتم صداش آشنا بود این صدار و میشناختم این صدای قلب توه تو بهونۀ من همونی که دنبالش بودم عزیز من انگار تو هم از اومدن من اگاه بودی چون اینقدر میخندیدی که همه با تعجب نگات میکردن وقتی به قلبت رسیدم داشتن خاطره یه مسابقه رو از در آینده به ذهن میبردن انگار اتفاق افتاده بود ولی توی راه رفتن اون خاطره چندتا عکس افتاد عکسا تصویر یه دختر با چشمان درشت مشکی بود کنار تو اما جای تصویر تو سوخته بود خدایا این اتفاق هنوز نیفتاده بود. اه! این چه تقدیریه که من دارم چرا باید عاشق کسی باشم که جز یه رد نگاه هیچی ازش به یاد ندارم؟ چرا؟ حبس من ازاون موقع شروع شد. شبا که میخوابیدی من میومدم تو ذهنت من تورو پشت چشمات میدیدم اره من تورو هر شب میدیدم من همه جا میرفتم بعضی وقتا توی قلبت میخوابیدم اخه اونجا برای من امن ترین جا بود اخه کابوس نرسیدن من و تو دست از سرم بر نمیداشت واسه همین من میومدم تو دلت چون اونا از تو و صدای قلبت میترسیدن با صدای قلبت میخوابیدم با صدای قلبت بیدار میشدم همیشه من باهات بودم کافی بود دست تو بزاری رو دلت ومنو صدا کنی صدای منو میشنیدی اگه میخواستی منو ببینی میرفتی جلوی اینه چون تصویر چشمای من همیشه پشت قاب چشمات حک شده بود هر وقت دلت میگرفت و بغض میکردی این من بودم که از گوشۀ چشمای قشنگت قطره قطره آب میشدم ومیومدم پایین اون اشک تو نبود اون وجود من بود که به خاطر تو آب میشد من سالها اونجا زندگی کردم توی قلبت توی چشمت اما تصویر آینده خبر از این میداد که من دیگه باید میرفتم چون صاحب واقعی تو راه بود روز روز وداع بود برای اولین بار برات حرف زدم .. میدونم میدونم خیلی صبر کردی که من بیام ولی من یه رویام و تو یه ادمی من کجا و تو کجا من همدم شبای انتظارتم من مال اون وقتهام که فکر میکردی شاید یه روز برسم ولی عزیزم تو صدای منو هرگز نمیشنوی من هیچ وقت پا تو دنیا نمیزارم آخه من اگه به دنیای تو پا بزارم میمیرم جای من تو دل تو بود که حالا نیست ولی یه وقت نگران نباش من یه روز تو رو خواهم دید من دوست دارم پس به خاطر تو با دنیا میجنگم و آروم از دروازۀ قلبت بیرون اومدم چند روز بعد از اومدنم دلم برات یه ذره شد رفتم پیش ریس رویاها ازش خواستم که منو یه جور به تو برسونه اون پیشگوی کرد اما کامل به من نگفت فقط گفت آدمها خیلی بی وفان، بعد پرسید چقدر وقته اونو ندیدی گفتم ده سال و نیم به وقت دنیا آخه میدونید که زمان تو سرزمین رویا ها مفهومی نداره اونم برای اینکه کمکم کنه قول داد یه نامه برای خدا بنویسه وبعد بگه که چیکار میتونه برای من بکنه خدا هم جواب داده بود که صلاح نیست من به دنیا برم چون بین آدمها نا مهربونی و بی وفای زیاده. اما من گفتم: باید برم؛ من به دون او اینجا میمیرم! و ریس رویا گفت خدا گفته حالا که اصرار میکنی تورو به جای روح انسانی به کالبد آدمی میفرستم تا به وسیلۀ روح عشقت را نگاه کنی برو ولی دیگه نمیتونی بیای اینجا یا حتی به سرزمین کابوس ها برگردی و من قبول کردم بعد گفت تو به عنوان نیمۀ وجود او به دنیا میری به عنوان فرزند او اما برای اینکه جای ما رو به کسی نگی فقط چشماتو بینا میکنیم تو فرزند او میشی ومن که سراپا شوق بودم هر گز نفهمیدم چشم بینا یعنی چی؟ فقط میدونستم تا لحظه ای دیگه چهرۀ تو رو میبینم همونی که دوستش داشتم چند لحظۀ دیگه پدرم میشه ومن از او خیلی کوچکترم اما عیبی نداره بعدا بهت میگم من کی بودم! من تو رو میبینم و به جای خوابیدن در قلبت در کنار بسترت میخوابم ریس رویاها با چوب دستیش سه بار بر سرم زد و من در جای پر از آب بودم احساس خفگی میکردم با فشار به بیرون پریده شدم همه جا نور بود چه زیبای عجیبی ! یکی گفت دختره همون که من به خاطرش از قلب تو رفتم منو در آغوش گرفت نمیدونستم چرا احساس خوبی نسبت به او ندارم ؟از او متنفرم او منو از قلب پر محبتت جدا کرد صدای قدمهات رو میشنیدم اولین چیزی که دیدم خندۀ بلندت بود انگار باز منو شناخته بودی مثل اولین روز حبسم بعد همونی که آرزوش را داشتم چشماتو دیدم زیبا و درشت به رنگ شب بود سیاه سیاه حالت صورتت گرد بود مثل همون تصویر دختره همونی که حدس میزدم اما موهای شقیقه ات کم خیلی کم سفید شده بود منو بغل کردی بوسیدی باورم نمیشد از شدت شوق گریه کردم بلند بلند اما تو میخندیدی چند سال گذشت من چند ساله شده بودم نمیدونم زمان از دستم در رفته بود تو منو دوست داشتی بیشتر از من اما احساس میکردم با شما تفاوتهای دارم مثلا هر بار که میخواستم از سرزمین رویا بگم نمیشد نگاه نگران تو رو میدیدم نگاه ماتم زده؛شما حرکت میکردید اما من حتی دستهامو نمیتونستم تکون بدم هر بار که تلاش میکردم بی نتیجه میموند و از سر عجز گریه میکردم. اما باز خیلی راضی بودم چون تو رو میدیدم پیش تو میخوابیدم منو نوازش میکردی صدات رونمیشنیدم اما میدیدم که با من حرف میزنی و گاهی اشک میریزی گاهی از اینکه سرزمین رویاها را ترک کرده بودم پشیمون میشدم اما نگاه تو همون که عاشقش بودم همون که به خاطرش از همه چیز گذشتم منو امیدوار میکرد هرگز فراموش نمیکنم لحظه ای که به یه خونه ای که تازه فهمیدم به اون میگن خونۀ استثنای ها آخرین باری بود که تو رو دیدم نگات تو چشمام گره خورد دعا میکردم منو بشناسی من همونی بودم که سالاها پشت دروازۀ قلبت زندانی بود ولی نه باز هم منونشناختی رفتی مثل همون روز که من از قلبت رفتم اما تو با تردید رفتی و من مصمم چند سال گذشت لحظات عذابم میداد ندیدن تو داغونم کرد از سرزمین رویا خواهش میکردم کمکم کنند اما اونها برام خبر اوردن که نمیتوننن کاری کنن اونها گفته بودن انسانها بی وفا هستند التماس کردم اما نه اونها نمیتونستن. دیگه از رویاها هم خبری نبود حالا کاملا به یک دختر انسان تبدیل شده بودم دختری با چشمان درشت مشکی پس من تصویر آینده بودم. ناگهان به یاد خدا افتادم! چرا؟چرا من این همه سال از او از یاد او قافل شده بودم به درگاهش التماس کردم که به حق عشق منو به حالت اولیه ام بر گردونه تا من دوباره بشم رویا اما هر بار جواب خدا سکوت بود انگار میخواست حسابی درس بگیرم به خدا گفتم خدایا میدونم من مقصرم اما من دوستش داشتم من به عشق اعتماد کردم .تا اینکه خدا جواب منو داد باورم نمیشد من وسیلۀ امتحان تو بودم چون تو سالها منتظر بودی تا من پیدام بشه بعد که ازدواج کردی سالها فرزند نداشتی و بعد که پدر شدی قدرشو ندونستی تو از خدا غافل شدی و گناه من عشق نبود بلکه فراموشی خدا بود خدا گفت اگر همون سالها ازش میخواستم منو بر میگردوند و روح واقعی رو همون که من به جاش به دنیا اومدم و به جام میگذاشت اما من غافل شدم. پس خدا رو پیدا کردم ازش خواستم منو سالم کنه تا تورو پیدا کنم و بعد از گفتن حقیقت اینکه من کی بودم دوباره به سرزمین رویاها برگردم و بازم پشت چشمات حبس بکشم انگار قسمت من این بود که دیگه نبینمت ظاهرا خیلی دیر شده بود چون تو دیگه تودنیا نبودی تو مرده بودی باورم نمیشد تو؛ عشق من؛ منی که عاشق صدای قلبت بودم هنوزهم دوستت داشتم هنوز دیونه کننده. از خدا خواستم منو به جای سرزمین رویاها به تو برسونه.... و این که الان پیشت نشستم ودستات روی دستمه از مهربونی خداست بهونۀ قشنگم... این پایان یه داستان بود ما هممون دنبال کسی میگردیم که فکر میکنیم بهش نمیرسیم یا نرسیدیم اما ما میرسم ولی نمیتونیم پیداش کنیم نمیدونیم کجاست من بهتون میگم گاهی پشت چشماتون گاهیم رو تفکرات خستتون شما هم دستتونو بزارین رو قلبتون صداش کنید جوابتونو میده ؛اون هر کس میتونه باشه شاید من باشم که راهی جز حبس ندارم...
سیصدوشصت و پنج
من برای تو سیصدو شصت پنج بار آه کشیدم آه
وتصویر خاطراتمان را در ماه دیدم ماه
من برای تو سیصدو شصت پنج شاخه گل چیدم
اما علت رفتن تو را هرگز نفهمیدم
من برای تو سیصدو شصت پنج بار نامه دادم
و تو فقط یک بار جواب نامه هایم را دادی
من برای تو از خاطرات عشقمان نوشته بودم
وتو برایم از سفر به دور دنیا نوشته بودی
من برای بدست آوردن تو غمت را خریدم
وتو در هنگام رفتنت دلم را خریدی
من برای تو به اندازه ی یک قطره اشک بودم
و تو برای من بالاتر از سیصدو شصت پنج باربودی
سیصدو شصت پنج بار من سیصدو شصت پنج روز در یک سال بود
وتو سیصدو شصت پنج بارت یک روز از روزگار بود
تو برای من یکی بودی ومن برای تو سیصد شصت پنج بار
من تو را میخواستم حتی برای یک بار